2/21/2010

سلام از بروکسل

پروژه
الان روی تخت توی هتل نشسته ام. سالم ولی بی رمق. فردا تحویل مرحله ای از یک پروژه بزرگ هست. پروژه کلا از طریق اتحادیه اروپا تامین هزینه می شه و در حدود ۳ سال طول می کشه. حدود ۱۳ پارتنر روی این پروژه کار می کنند از کشورهای مختلف اروپایی و هر سال دو بار نشست هست. یک بار نشست پارتنرها و یک بار هم برای تحویل دادن یک فاز که فردا فاز دوسوم نهایی هست.

رانندگی
با استاد ایرانی با ماشین آمدیم. تمام مدت جون به لب شدم از رانندگی اش. عادتی که داره اینه که وقتی حرف می زنه ۹۰ درجه برمی گرده تو را نگاه می کنه و حواسش به جاده نیست. عادت داره که حداقل ۴۰ تا بیشتر از حد مجاز بره. مخصوصا از وقتی وارد بلژٓیک شدیم دیگه قضیه تو مایه های قطار وحشت بود. توی آلمان که اتوبانها معمولا مرز سرعت ندارند هرچی خواستی تند می ری. اما توی بلژیک کلا ۱۲۰ اینا بیشتر نمی شه رفت. بعد این بابا با ۱۸۰ می ره و بد و بیراه می گه به این بیچاره ها که فکر می کنن یک نفر پشت سرشون داره با ۱۲۰ میاد.

وقتی که رسیدیم واقعا یک نفسی کشیدم که به خیر گذشته. کلید اتاق را تحویل گرفتم. ساکم را گذاشتم توی اتاق و بدو بدو رفتم توی جلسه که ساعت ۶ شروع می شد. جلسه هماهنگی برای فردا بود که چی بگیم و چی نگیم و خلاصه کمی بحث به درازا کشد و شد ساعت ۸ونیم شب. منهم که فقط صبحانه خورده بودم دعادعا می کردم که زودتر تمام کنند برویم شام.

آسانسور
۸ونیم دیگه تمام حرفها زده شده بود و رفتیم که کوله پشتی ها و لب تاپ ها رو بگذاریم توی اتاق هامون و بریم یک جایی پیدا کنیم شام بخوریم. سوار آسانسور شدیم و در داشت بسته می شد که یکی دو نفر دیگه هم رسیدند و به اونها هم جا دادیم که سوار بشوند و یک کمی به هم بیشتر چپیدیم که مهربون باشیم با پارتنرهای پروژه مشترکمون.

بعد آسانسور رفت یک طبقه بالا و نگه داشت و از هوش رفت!‌ یعنی در باز نمی شد و هیچ دکمه ای را هم نمی تونستی فشار بدی. یعنی فشار می دادی اما تاثیری نداشت. ما هم ۷ نفر توی آسانسور چپیده به هم. یک کمی تلاش کردیم که در را باز کنیم. یک کمی دکمه ها را فشار دادیم ... خبری نشد. بعد آلارم را به صدا در آوردیم که بابا ما اینجا گیر افتادیم. آقای پذیرش هتل و یکی دونفر از آدمهای دیگه پروژه که بیرون بودن اومدن و ما خوشحال شدیم که صدای آقای سوئیسی پارتنرمون را شنیدیم. گفتیم دیگه نجات یافتیم.

بعد یک کمی زور زدن دیدن که در را نمی تونن باز کنن رفتن گفتن باید زنگ بزنیم سرویس بیاد. دو دقیقه بعد موبایل یکی از آقایون داخل آسانسور زنگ خورد. یک کم حرف زد و قطع کرد. پرسیدیم کی بود. گفت پارتنر سوئیسی بوده. گفته تا ما بیاییم از آسانسور در بیاییم ظاهرا طول می کشه و اونهای دیگه می رن یک بار پیدا کنن آبجو بخورن!!!!‌

خلاصه ما موندیم و یکی دو نفر آدم خل و چل که تو اون وضعیت از در و دیوار آسانسور بالا می رفتن و می خواستن از داخل در آسانسور را باز کنن. یک خانم اتریشی که فوبیای اتاق دربسته داشت و یکهو هول برش داشته بود که دیگه بیرون نمی یاد و داشت از ترس می مرد و یک خانم پروفسور هلندی آلمانی که اون وسط لب تاپش را در آورده بود توی اینترنت داشت دنبال نقشه ساختمانی آسانسور می گشت. و این استاد ایرانی ما که همش به اون باباها که آویزون آسانسور بودند التماس می کرد که بابا تو رو بخدا ول کنید.

خلاصه یکی دو بار دوباره زنگ آلارم را زدیم که آقای پذیرش هتل بیاد بهمون حداقل دلداری بده. هر بار اومد دعوا کرد که چرا زنگ می زنیم و هر بار گفت که زنگ زده سرویس بیاد. بعدش ما می دونستیم که تا فردا صبح هم کسی نمیاد. آخه توی بلژیک ساعت ۹ شب یکشنبه کی پا می شه بیاد تو را از آسانسور در بیاره؟‌ باید زنگ بزنی به آتش نشانی در این زمینه ها که آقای هتلی گفته بود که زنگ نمی زنه. شاید چون پاش گرون تمام می شد.

خلاصه بعد از ۴۵ دقیقه تمام تلفن زدیم به اون دوستان خیلی عزیز که رفته بودن آبجو خوری گفتیم اینجا دیگه کم کم هواهم برای تنفس نیست و ترا خدا بیایید ما را نجات بدید یا حداقل به این آقا هتلی فشار بیارید زنگ بزنه به آتش نشانی ای چیزی. خلاصه بعد از نزدیک یک ساعت با زور بازوی خودمون و کمک دوستان از اون طرف از آسانسور در آمدیم. تجربه منحصر به فردی بود.

مخصوصا شناخت آدمها!‌ فکر کن تو توی آسانسور گیر افتادی این غول تشرها می رن برای خودشون آبجو بخورن. اگه فقط دونفرشون یک کمی کمک کرده بودن همون ۵ دقیقه اول کار حل شده بود. ولی امان از شعور انسانی! یعنی این ۵ نفری که بیرون بودند یک نفر سوئیسی،‌ یک فنلاندی و دو دانمارکی همشون به درد لای جرز می خورن. واقعا آدم اینقدر بی مسئولیت؟!‌

11:01 PM نوشا   -   23 نظر

 

2/17/2010

نور

امروز صبحی از اتاق خواب بیرون میام و با خودم فکر می کنم کی چراغ اتاق مطالعه را روشن گذاشته؟‌ بعدش می بینم که نه!‌ کسی که چراغ را روشن نگذاشته!‌ این آفتابه که تابیده!‌ بعد از هفته ها!‌

زودتر از معمول می رسم سر کار. انتظار ندارم که کسی توی شرکت باشه. نرسیده به اتاق منشی فکر می کنم واوو... چقدر سحر خیز شده ها. چراغ اتاقش روشنه. رد می شم و دوباره یادم میاد می بینم چراغی در کار نیست. نور خورشیده که همه جا را روشن کرده.

با خودم فکر می کنم یعنی آدم حس به این سادگی را فراموش می کنه؟‌ حس یک روز روشن آفتابی؟‌حس تابیدن آفتاب روی میز کارت؟‌ حس اینکه وارد اتاق کارت بشی و روز، روشن باشه مثل روز اونجوری که احتیاجی به چراغ نداشته باشی؟!‌

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سوال مربوطه:
کسی از شما خارج نشینان بی غم و با غم هست که برای عید ایران باشه؟‌

10:19 PM نوشا   -   8 نظر

 

2/09/2010

حرف

توی دلم غصه هست و توی دلم یک عالمه حرف هست که باید با چند نفری بزنم که الان توی دلشون غصه هست. باید بهشون بگم که همه چیزو می شه جور دیگه ای دید که اینقدر غصه دار نباشه. اگه اونجا بودم می رفتم خونه یکی یکی شون منتظر فرصت می موندم که خونه خلوت بشه. با یکی یکی شون سر حرف را باز می کردم. حرف که داغ می شد یک کمی چرت و پرت می گفتیم که فضا دوباره آروم بشه چه می دونم از رومیزی و گلدون جدید و طعم پولکی و گرمی و سردی هوا می گفتی و بعد دوباره از سر می گرفتی.
یا اصلا می گفتی پاشو بریم یک کم دم رودخونه قدم بزنیم و گپ می زدی باهاشون. ساعتها...

حالا زنگ می زنی به یکی یکی شون. نمی دونی کی زنگ بزنی که تنها گیرش بیاری. از پشت تلفن نمی بینی که چشمهاش پف کرده از گریه یا نه. نمی دونی رنگش پریده حالا یا معمولیه. نمی دونی قیافه اش عین کلاف سردرگمه یا عین سیب زمینی پخته و وارفته. یعنی همه اینها رو که از صدا نمی تونی تشخیص بدی که.

بعدش هم از خارج زنگ می زنی طرف همش هوله که پول تلفنت زیاد نشه. هی می گه خوب حالا بعدا که اومدی حرف می زنیم حالا پول تلفنت زیاد می شه. مجبوری حرفات رو تند تند بزنی. صدات عین اینها می شه که بیانیه صادر می کنند. لجت می گیره از صدای خودت.

همین دیگه...

11:48 AM نوشا   -   16 نظر

 

2/02/2010

تمام شدن دوست

یکی از معضلاتی که من داشته و دارم شکاندن لیوان هست. یکی از عشقهای زندگی من خریدن لیوان چای و قهوه هست. هر از گاهی یک لیوان خیلی خیلی خوشگل پیدا می کنم و از اونجایی که می دونم که یکی دوام نمی یاره معمولا دو تا یا حتی ۴ تا می خرم و بعد از مدتی دوباره لیوان ام تمام می شه.

مدتی هست که به تمام شدن چیزهای مهم زندگی فکر می کنم. مدتی هست که یه تمام شدن دوستانم فکر می کنم.

هر کدام ما در زندگی دوستهایی داریم که از زمانهای خیلی خیلی دور می شناسیم. که با هم اخت هستیم و قراره که اگر تا آخر عمر هم هرگز دیگر همدیگر را ندیدیم دوست بمانیم. اما مسالتن... این دوستان گرامی که هر کدام یک جای دنیا هستند الان در مقوله این بحث نمی گنجند. چیزی که در موردش الان می نویسم دوستانی هستند که در چند قدمی هستند و می شه با کمی تلاش و هزینه کم حداقل برای آخر هفته برنامه چید و دیدشون. سیتا هم هست. اما زندگی آدم که فقط تشکیل نمیشه از یک نفر که! آدمیزاد باید دوستانی داشته باشه که تعدادشون از یک بیشتر باشه و بتونه باهاشون وقت بگذرونه یا گپ بزنه...

داشتم به این فکر می کردم که ۵ سال و اندی زندگی در آلمان چطوری شد که همش تند تند دوستهام تمام می شوند.

اول که آمدم اینجا که خوب توی بیلفلد بودم که یک شهر دیگری هست. یک ترم زبان خواندم و در همون یک ترم کلی رفقای جون جونی پیدا کردم. یعنی یک اکیپ بودیم با همه مشخصاتش. یک دختر سوریه ای و یک ترک و یک مالزیایی و چینی و یک پسر ژاپنی و تعداد نامعتنابهی دختران روس و بلغاری. با هم درس می خواندیم و آخر هفته ها قرار می گذاشتیم و تا توی چشممان صبحانه می خوردیم به رسم آلمانها و ...

ترم که تمام شد پذیرشم از این دانشگاه آمد و آمدم اینجا. روزی که آمده بودم برای مصاحبه با خودم فکر کردم ای لعنت خدا بر شیطون. این دانشگاه چقدر زشته. چقدر شکل دانشگاه صنعتیه و با خودم فکر کردم که حتما همین دانشگاه توی پیشونی ام نوشته شده که همین هم شد.

شهر به شهر که شدم غریب و تنها و تمام دوستانی که پیدا کرده بودم هم که دیگه در این نزدیکی نبودند و خلاصه دوران گندی بود.

ترم اول توی دانشگاه کار پیدا کردم. توی گروه استادم دو تا دختر ایرانی بودند که اول خیلی با هم عیاق شدیم. اما کار اونها پیش نرفت توی گروه و رفتند پی کارشان و یک جورهایی هم رابطه جالب و مداومی هم نتونستیم برقرار کنیم و خلاصه تمام شد یه جورایی.

بعد دوست خانم منو پیدا کرد که با هم توی یک مدرسه بودیم و یک دانشگاه و کلی با هم عیاق شدیم. ماهی یک بار که نوبت دکتر داشت و دکترش توی شهر ما بود می دیدیم همدیگر رو. در مناسبتهای ویژه مثل تولدها و نوروز و شب یلدا و ... می دونستی که یک نفر هست که می تونی روش حساب کنی. تا وقتی که دوست خانم بورس دکترای انگلیسش اومد و کلاغ پر.

بعد یک دوست دیگه پیدا کردم که یکی از دخترهای کلاس زبان ایران بود. اما نمی دونستم که در همین نزدیکی زندگی می کنه. با اون هم کلی عیاق شدیم. آخر هفته ها که حالت گرفته بود می دونستی که یک نفر هست که پایه است بریم دوسلدورف خرید و بریم کنسرت شجریان و یک عالمه پشت تلفن بی پولی وراجی کنی. اما داستان از این قرار بود که این دوست جون جدید یک مشکل خانوادگی داشت که به نظر من خیلی ساده قابل حل شدن بود و بنده در یک لحظه تاریخی فکر کردم که این مشکل را می تونم به سادگی حل کنم که نشد و اون دوست جون دلخور شد و من دلخور شدم از دلخور شدنش و از دیدگاهاش و تمام شد دیگه.

یک بار هم توی کلاس شنا با یک خانم ایرانی دوست شدم که خیلی خانم بامزه ای بود. هر هفته همدیگه را می دیدیم و بعد از کلاس کلی با هم حرف می زدیم و کلی با هم عیاق شده بودیم و شماره تلفن رد و بدل کردیم و از او هم اصرار که هر موقع از دم خونه اش رد شدم برم یک چایی چیزی بخوریم و گپی بزنیم. یک بار که از اون طرفها رد می شدم بهش تلفن کردم که اگه دوست داره بریم یک جایی قهوه ای چیزی بزنیم. اصرار کرد که بیا خونه. من باید خرید می کردم از مغازه ایرانی همون نزدیکی ها. گفتم شاید نیم ساعت طول بکشه کارم. کلی ذوق کرد و گفت حتما بیا خوشحال می شم. دم خونه اش که رسیدم اسمش روی زنگ و من هر چی اون زنگ را فشار دادم صدایی از ندایی نیامد. فکر کردم که شاید زنگ خرابه یا شاید آدرس اشتباهیه یا هرچی. تلفن زدم به همون شماره قبلی که باز هم کسی جواب نداد و من مات مونده بودم در این مهمان نوازی ایرانی... دیگه هم ازش خبری نشد و خلاص.

تازه این هم همه اش نبود ها... اما بی خیال.

خلاصه می خواستم بگم که دوستای آدم هم همینجوری هی تموم می شن... حالا نه اینکه فکر کنید دارم ننه من غریبم بازی در می آورم و کسی نیست که بخواد با من دوست بشه ها. نه دوستای جدید میان و می رن. بعضی ها بیشتر می مونن بعضی ها کمتر. یه جورایی رسم زندگانیه دیگه.

پس نوشت بی ربط:
اگر در دسته آدمهایی هستید که ٬بازی آخر بانو٬ بلقیس سلیمانی را دوست داشتید ٬خاله بازی٬ اش را از دست ندهید. من یک کمی با پایان آشفته بازی آخر بانو مشکل داشتم اما خاله بازی واقعا خواندنی بود.

11:40 PM نوشا   -   13 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015